زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

موهبت

نماز

زهرا: یک سال و 2 ماه و 26 روز. امروز عسل خانوم مامان، برای اولین بار کنار مامانی واساد و نماز خوند! البته قبلا همیشه سجاده ی من، محل نشستن و بازی شما بود و گهگاهی هم سجده هایی می کردی! اما امروز وقتی به شما گفتم: «نماز بخون!»؛ حرفمو گوش کردی و رو به مُهر واسادی و سرتو انداختی پایین و در حالی که زیرزیرکی منو می پاییدی، با صدای یواش ادای ذکر گفتنای منو درآوردی، بعدش رکوع رفتی و دوباره بلند شدی!!!  انقده ذوق کردم و بالا و پایین پریدم که دیگه حواست پرت شد و بقیه شو نخوندی   دلم می خواست درسته قورتت بدم! فدات بشم دخملی مومن و نمازخون خودم .   زهرا، فرشته مامانی ...
30 فروردين 1394

پا تو کفش بزرگترت نکن!

زهرا: یک سال و 2 ماه و 25 روز. امروز برای اولین بار شما وروجک خانوم دمپایی روفرشی های منو پوشیدی و با خوشحالی توی خونه هی مانور دادی! خیلی وقت بود که منتظر این کارت بودم! چون این یکی از خصوصیت های اصلی دخملاست!!!   زهرا دخملی ناز ...
29 فروردين 1394

بیماری سخت

زهرا: یک سال و 2 ماه و 24 روز. شما دخملی ناز دو روزه بدجوری مریض شدی. بدنت داغه و مدام بالا میاری. غذا که اصلاً نمی خوری و فقط شیر منو می خوری. اما همونم بالا میاری و هیچی تو شکمت نمی مونه. اسهال هم داری. آب بدنت کشیده شده و خیلی بی حالی. دیگه از اون شیطنت ها و خنده هات خبری نیست! فقط دوست داری بخوابی! حالا با این همه توصیف، حال منو تصور کن که چه قدر بده! وقتی تو رو این جوری می بینم دوس دارم بمیرم...! دیروز بردیمت دکتر و برات دارو گرفتیم. دکتر می گفت ویروس جدیدیه و خیلی ها مبتلا شدن. متاسفانه تو خیلی سخت دارو می خوری. سِرُم خوراکی هم باید بهت بدم اما چه جوری؟؟؟ تنها چیزی که خیلی دوست داری و نمی تونی ازش بگذری، دوغه! اتفاقاً دکتر گفت که...
28 فروردين 1394

یا علی(ع)

زهرا: یک سال و 2ماه و 21 روز. شما امروز یه کلمه ی مبارک یاد گرفتی!  کلمه ی «یا علی»! البته به زبون ناز شما: «یا عَیی»!! همیشه وقتی می خواستم از زمین بلندت کنم، ا ین کلمه رو می گفتم. حالا دیگه شما یاد گرفتی و خودت هم با من می گی! آفرین مامانی! علی(ع) یارت باشه عزیز دلم...   زهرا نازنین ...
25 فروردين 1394

پله ها

زهرا: یک سال و 2 ماه و 15 روز. امروز من و شما با هم رفتیم حیاط تا هم شما یه کم بازی کنی و هم من سری به انباری بزنم و کارامو انجام بدم. من مشغول مرتب کردن انباری بودم و شما سرگرم توپ بازی و آب بازی و... هرچند دقیقه یک بار سرک می کشیدم تا ببینمت و مراقبت بودم. ولی کم کم سرم کامل به انباری گرم شد و از شما غافل شدم. چند دقیقه بعد که یادت افتادم از داخل انباری صدات کردم، اما شما جوابمو ندادی! گوشمو تیز کردم دیدم اصلاً صدایی از حیاط نمیاد!!! سریع از انباری دویدم بیرون و صدات کردم اما شما تو حیاط و پارکینگ نبودی! خیلی ترسیدم! با این که شما نمی تونی خودت در کوچه رو باز کنی اما باز نگاهی به کوچه و اطراف  انداختم تا مطمئن شم بیرون نرفتی! او...
19 فروردين 1394

تولد چهارده ماهگیت مبارک

تولدت مبارک غنچه ی زندگیمون! امروز شما و من و بابایی، سه تایی قصد مسافرت کردیم! باباجون مهربون ماشینشو در اختیار ما گذاشت تا بریم شمال. هم به اقوام سر بزنیم و هم حال و هوایی تازه کنیم. دست باباجون درد نکنه! الهی هرچی از خدا می خواد بهش بده! این اولین مسافرت سه نفری شما همراه من و باباست گلم!                   ...
4 فروردين 1394

نوروز فاطمی

آغاز سال 1394 مصادف شده با شهادت بزرگ بانوی جهان خلقت و مظلوم ترین شهیده ی تاریخ، حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها)! شهادت دختر پیامبر گرامی اسلام و مادر سادات رو به همه تسلیت می گم و برای همه نوروزی سرشار از معرفت فاطمی آرزو می کنم...   ...
1 فروردين 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد